نانوشته ها یا نان و شته ها (هذیان های بی خودی)

گاه نوشته های روح الله مهاجری

نانوشته ها یا نان و شته ها (هذیان های بی خودی)

گاه نوشته های روح الله مهاجری

می گفت:


با هم بزرگ شده بودیم.یعنی دو سال از من بزرگتر بود.می گفت :33 سال عمر از خدا گرفته ام.کودکی را سپری کردم و نوجوانی و حتی جوانی را .دیگر در میانسالی و حول و حوش 40 سالگی باید عصای 40 سالگی را در دست بگیرم که در یکی از کتب عرفانی تعبیر عصای احتیاط را دیده بودم.

در آستانهء 40 سالگی دیگر وقت سربه هوایی بچگانه و بزن و در رو نوجوانانه و جوانانانه نیست.

می گفت:دیگر باید تقوا پیشه کنم.با همه کنار بیایم و از تجربهء همه استفاده کنم.دلسوزان زیادی را از دست داده ام و باید در پی دلجویی شان باشم.

می گفت:بعد اینهمه زحمت پسرم می گوید:

آسمان دلم از سبک و سیاق تو گرفت / آسمان دگری خواهم و ماه دگری

من سعی می کنم هیچکس را ناامید نکنم که:

امید زندگی در سینه ها کشتن فغان دارد

به او می گفتم:مرد!تو روزهای خیلی سختی رو گذروندی;نابسامانی های اول انقلاب،جنگ ، قحطی.بابا هنوز چیزی نشده.تازه چل چلیته.

ببین بچه هات چی میگن بهشون برس.چند تا زن داری؟

به زنات برس و حرفشون رو بشنو!

دوستان قدیمت رو دعوت کن و حلالیت بخواه و بگو بچه هام دیگه بزرگ شدن.این خونه رو نمی پسندن.ماشاالله دوستان معمار کمی نداری.بگو خونهء خودتونه ; هر گلی زدین سر خودتون زدین.

همین ها را می گفتم که :اشکم در آمد

دلم برایش می سوزد:یا جابر العظم الکسیر دستش را بگیر !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد