نانوشته ها یا نان و شته ها (هذیان های بی خودی)

گاه نوشته های روح الله مهاجری

نانوشته ها یا نان و شته ها (هذیان های بی خودی)

گاه نوشته های روح الله مهاجری

این روزها بارانی ام


تعبیر بارانی ، بهتر از هر تعبیر دیگری در این برهه از زندگی ام ، حالم را بیان می کند.

هم می شود گفت عاشقانه و زیباست و هم می توان گفت هوا خراب است.

این روزها هادی-برادرم-را ساز و برگ می کنیم تا به طرف زندگی دو نفره بفرستیم.برایم شیرین است و چه شیرینی و تلخ است و چه تلخی!



به خاطراتم قسم خودخواه نیستم !

فقط از جدایی ها شکایت می کنم !

می گویند بر می گردد و باز هم با همیم.

ولی من که پنج بار این آزمون را دیده ام ، نتیجه اش را بهتر از خیلی ها می دانم.

خواب دیدم که خانه تاریک بود و دلگیر و کتابخانهء من و هادی، یکطرفه کج شده و درِِ کتابخانهء هادی باز ِ باز است و داخلش خالیست.

نگران ، مادرم را صدا زدم که :چرا کتابخانهء هادی خالیست؟

صدای مادرم گفت:هادی رفت سراغ زندگی اش.

انگار عصای دستم را از من گرفته باشند;

گفتم : هادی هم رفـــــــــــــــــــــت؟(تعبیر الان انکسر ظهری برایم مجسم شد.)

در خواب شروع به گریه کردم و خدا می داند چقدر سخت است در خواب گریه بغض آلود کردن!

نمی خواهم بدشگونی وارد کنم،لیاقت بهترین زندگی ها را دارد،چون بهترین برادرانم بود.

می گویم : مبارک است انشاء الله !

شما هم بگویید : مبارک است !


نظرات 10 + ارسال نظر
sar شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:28 ق.ظ http://sahasra.blogsky.com/

با افتخار لینک شدید...
دل نوشت

البته این افتخار برای من است
دوستی تان را پاس می دارم!

فاطمه شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:53 ب.ظ

ممنون که به وبلاگم سر زدین

ایشالا بعد از برادرتون نوبت شما باشه که برین خونه بخت

سایه شما مستدام!
ولی من خانهء بخت رو خیلی با شکوه تر از این حرف ها می بینم.
-خانهء بخت جاییه که هیچ کس درونش گرفتار روزمرگی نشه.
-خانهء بخت اونجاست که هیچ کس حتی یک لحظه از زندگیش ، احساس بدبختی نکنه.
-خانهء بخت رفتن مکان و زمانیست که هیچ گرسنه ای و آشفته حالی تا 40 منزل پس و پیش و چپ و راستت نباشه.
و...
اینها نظر منه و فقط راجع به خودم-در این زمان-اینطور فکر می کنم.شاید روزی برسه که من هم اسیر خانهء - به اصطلاح روز - بخت بشم.
همه محقند هر طور که می خواهند فکر کنند.
دعا کنیم که عاقبت به خیر شویم!
از دعای خواهرانه تون هم ممنونم!

افسانه شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:29 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام

انشالله که مبارک باشه

دور از جان هادی و فقط به علت تناسب معنایی ، یاد شعر مادر استاد شهریار افتادم البته با تغییر کلمهء(مادر) به (هادی):

لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرف ها برای تو (هادی) نمی شود

عسل /م شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:17 ب.ظ

دل نگران باش.که او دیگر او نمیشود .و خوشحال که او در کنار کسی است که دیگر او نمیشود و آرامشش آرزویت بود و بس

در این شلوغی های زندگانی بس عجیب است وایسته بودن به برادرت.شکرش بس عظیم است و افتخارش بس سرفراز
شاد باشی

به جان منت پذیرم و حق گزار !

عسل /م شنبه 10 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:32 ب.ظ

نا گفته نماند صدای تار وب لاگت مرا تا کجاها که نبرد .خیلی وقت بود فاصله افتاده بود بین من و ......
مرسی..............

سپاس!
خشک سیمی،خشک چوبی ،خشک پوست
از کجـــــــــــــا می آید این آوای دوســـــــــت
شما که غریبه نیستید
من هم هر وقت می شنوم حالی به حالی می شم

عسل /م یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:07 ق.ظ

'بهانه میکند دلم گریه را اما نمیبارد بغض عجیبی است این تار............

استاد شهریار در غزلی به استاد ابوالحسن صبا و سازش می گوید:

بزن که سوز دل من به ســاز میگوئی
ز ساز دل چه شنیدی که باز میگوئی

مگر چو باد وزیدی به زلف یار کــه باز
به گوش دل سخنی دلنــواز میگوئی

مگر حکایت پروانه میکنـــــی با شمع
که شرح قصه به سوز و گداز میگوئی

به یاد تیشــهء فرهاد و موکب شیرین
گهی ز شور و گه از شاهنـاز میگوئی

کنون که راز دل ما ز پرده بیــرون شد
بزن که در دل این پـــــرده راز میگوئی

به پای چشمه طبع من این بلند سرود
به ســـــرفرازی آن ســـــــروناز میگوئی

به سر رسید شب و داستان به سر نرسید
مگـــر فســــــــانه زلف دراز میگــــــوئی

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال
بزن که قصهء راز و نیـــــــــــــاز میگوئی

نوای ســــاز تو خواند ترانهء توحیـــــــد
حقیقتـــــی به زبان مجــــــــاز میگوئی

ترانه غزل شهریار و ســــــاز صباست
بزن که سوز دل من به ســاز میگوئی

عسل /م یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:58 ب.ظ

mer30

کامتان شیرین عسل !

آنا سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ب.ظ http://www.gong.blogsky.com

امدیم
نبودید
رفتیم


باران
زیبا نوشته ای

ماهم آمد به در خــــانه و در خــــــــــانه نبودم
خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم

آن که می خواست برویم در دولت بگشــــــاید
با که گویم که در خــــــــانه به رویش نگشودم

آمد آن دولت بیــــــــــــــدار و مرا بخت فروخفت
من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم

آنکه می خواست غبـــــــــار غمم از دل بزداید
آوخ آوخ که غبــــــــار رهش از پــــــــــا نزدودم

یار سود از شرفم ســــــر به ثریا و دریغـــــــــا
که به پایش سر تعظیــــم به شکرانه نسودم

جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس
این شد ای مایه امیــــــــد ز سودای تو سودم

به غــــزل رام توان کـــــــرد غزالان رمیـــــــــده
شهریــــارا غزلی هم به ســــــزایش نسرودم

آنا سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 ب.ظ http://www.gong.blogsky.com

منم بارانیم

نانوشته ها
نان و شته ها این خیلی کنایه ی قشنگی بود
هذیان نبود
سپاس از اینهمه زیبایی

سپاس
زیبایی در نگاهتان است بانو !

ANNA سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ http://gong.blogsky.com

سلام
و درود
اینچا نوشتم که این نوشته بسیار به دلم می چسبد

..
تکه ای عاشقانه اینجا می گذارم

یادت می اید
در ان جنگل جادویی
ما دونفر
بدون شب
بدون روز
بدون فراز
بدون نشیب
در سکوت با صدای جغد
سایه هامان تنها
...

the woman in fifth
فیلمی هست که خیلی دوستش دارم

شما هم در لیست من قرار دارید
سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد