در آشنایانم ، بزرگواری هست که به جای اینکه مثل من وراجی کند،سکوت می کند.
چه جذب عجیبی در گرفتن مطالب !
چه تحملی در سخن شنیدن !
چه رفتار انسانیی !
و چه و چه ...!
که اگر بخواهم ذکر بزرگواری اش کنم ، مطمئنا کاسهء من گنجایش داشته های وی را نخواهد داشت.
گربریزی بحررا در کوزه ای / چند گنجد قسمت یک روزه ای
به هر حال ، میروم سر اصل مطلب:
چند روز پیش ، در جمعی با حضور ایشان نشسته بودیم.
در قبال پر حرفی همیشگی من ، طبق معمول سکوت کرده بود و بزرگوارانه گوش فرا می داد.
به خودم آمدم و گفتم:
- جناب ! درست نیست که فقط گوش می کنید و از دم شما استفاده نمی کنیم؟!
با بزرگواری هرچه تمامتر به همراه خنده ای بسیار دلنشین و با تواضع مختص به خودش گفت:
- من استفاده می کنم.
خجالت کشیدم و دیگر پر حرفی نکردم.
گذشت و وقت اذان مغرب شد و آهنگ وضو کرد و نماز.
شما که غریبه نیستید : با شناختی که از وی داشتم ، خیلی هوایی شدم که بروم و به ایشان اقتدا کنم.ولی چون محفل خانوادگی در اتاقی که ایشان نماز می خواندند ، حضور داشت،حیا کردم و طرف اتاقی که وی نماز می خواند نرفتم و در لابی ، نمازم را به صورت فرادی خواندم.
وقتی نماز ایشان تمام شد و به لابی آمد،
از سر ارادت قلبی ام به ایشان گفتم:
آن سکوتتان و اشتیاق من به اقتدای پشت سرتان،مرا یاد یکی از اشعار دوستانم انداخت که:
الله اکبر از جبروت سکوتتان / طغیان کنید ! تا به شما اقتدا کنم
(همهء این ماجرا به خاطر این قسمتش نقل شد:)
تا این شعرم را شنید،دستم را گرفت و با همان خندهء دلنشینش ، دوتایی مان را بر روی مبل نشاند و با یک عجز خاصی - که فقط گوش شنوا احساسش می کرد- گفت :
نگو! آقا روح الله ، خراب می شم
آن شب گذشت و در روزهای پس از آن نشستم و این رویداد را تحلیل کردم و نکته هایی از این اتفاق ، دستم را گرفت:
نکته ها :
اگر در آن حالتی که این شعر را برایش خواندم:
- دو تا حرف شیرین می زد : پیامش این بود که خوشش آمده و خودخواهی اش ارضا شده است.
- سکوت می کرد:چنین تصور می کردم که خوشحال شده و ابراز احساسات نمی کند.
-پرخاش می کرد یا اخمو بود و از این دست حرکات:کلیشه ای بود وبی ادبی و اصلا نفرت انگیز می شد.
-نصیحت می کرد که این حرف ها را نزن:یاد شعر سهراب می افتادم که:
در چراگاه نصیحت ، گاوی دیدم سیر...
و...
به نظر نگارنده ، وی بهترین رفتار مراقبه گونه را انجام داد:
1.دستم را گرفت:پیامش این بود که از تو فاصله ای ندارم.
2.نشست:تا غرور پنهان ،سراغش نیاید.
3.خندید:فضا را عادی جلوه دهد و به دیگران بگوید که چه خوب شعر بلد است و منظورش به من نبود و خواست محفوظاتش را نشان بدهد.
4.با آن جملهء مختصرش:بسیار مودبانه و بزرگوارانه به من گفت:مرا در این آزمایش ها وارد نکن!
آنگونه که به عقل ناقص من رسید : وی تجلی خودسازی ست
شما هم عظمتش را احساس کردید ؟