تقدیم به دوست نازنینم : عماد
که سرپرست 25 زوز از خاطراتم بود
پدرش از کلان مایه دارهای سالیان دور بود و بسیار عارف مسلک.حکایات زیادی از وی در خود داشت.
آب حیاتی بود که در کام دوستان می ریخت.یکی از حکایاتش این بود که :
پدرم یک سفر به کربلا در دههء 40 داشت.به پول آن زمان هم 200،000 تومان با خود برده بود.خدمتکاری نیز به همراه وی بود که جزء دوستان بسیار مخلص ایشان به شمار می رفت.
درقدیم و بیرون در ِصحن امام حسین - آنطور که گفته اند - گدایان بی شماری می نشستند و از زائرین درخواست کمک می کردند.
پدرم به خدمتکارش گفت:برویم و با یکی از این گداها صحبت کنیم.
می روند و چمباتمه جلوی یکی از این متکدیان می نشینند و پدرم شروع به صحبت با او می کند که:
-چقدر می خواهی ؟
-هر چه کرمت می کشد.
-نه نشد.چقدر می خواهی؟
-بسته به بزرگواری ات.
-انگار نمی خواهی خوب تا کنی.گفتم چقدر می خواهی؟
-اصلا به منش بزرگوارت بستگی دارد...
در این میان ، خدمتکار ِ پدرم ، خودش را می خورد که بس کن ! اگر آمد و گفت که 200،000 تومان چه می کنی؟باید پیاده برگردیم.ولی پدرم بی توجه به حرف های مشاور و خدمتکارش ، همچنان ادامه می داد.
این کلنجارها ادامه یافت تا اینکه پدرم به مقصودش رسید.
-از اینجا نمی روم.بگو ! بگو ببینم چقدر تو را راضی می کند؟
-10 تومان
آهی از سر رضایت از دلِ خدمتکار پدرم برخاست.پدرم 10 تومان گدا را داد و برخاست و گفت: به خدا اگر 200،000 تومان هم می گفت می دادم.
پدرم خطاب به خدمتکارش گفت:خواستم به تو ثابت کنم که همت این افراد همین است.بیش از این انتظار نداشتم.
اگر از خدا چیزی می خواهی ، سقفش را بزن:
یکی خانه می خواهد،یکی خانه و ویلای شمال می خواهد.یکی دیگر خانه و ماشین و ویلای شمال می خواهد و ... تا بیشتر افراد بهشت خدا را می خواهند.
همت بلند دار که مردان روزگار/
از همت بلند به جایی رسیده اند
و من سقفش را می زنم:خود ِخدا را می خواهم.
داستان اول و دوم که با محوریت شخصی به نام ماماتا بود رو خوندم، منصف نیستم اگر بگم خوشم اومد و بیانصافی هم کردهام اگه بگم داستانهای خوبی نبود، به نظرم اومد نگاه اکسپرسیونیستیئی داشتی [سورئال نبود چون همه چیز واقعی بود، حتی همون ماماتا، فقط اغراق شده بود] اما به نظرم این دو داستان، علیالخصوص داستان «جذاب و فوقالعاده تخیلی ماماتا و...» کشش لازم رو نداشت و به اون میزانی که من از قلم تو انتظار دارم گیرا نبود.
اما داستان سومی که اینجا دارم پای پست اون کامنت میذارم خیلی خوب بود، فکر میکنم همونی باید باشه که من از روح الله مهاجری انتظارش رو داشتم. خوب بود روحالله جان. خیلی عرفانی بود، تو یه کتابی خیلی وقت پیش خوندم عارفی گفته بود اگه پیش خدا رفتی کاسه نبر، چون اندازه کاسهات بهت میده اما اگه کاسه نبردی خودش رو میده. خلاصه که این من رو یاد اون انداخت، ولی تعابیر و توصیفاتت رو دوست دارم به عنوان یک مخاطب کوچک بین بقیه. :) :* موندگار باشی
سلام احسان جان!
امروز در چشم ریزم چقدر اوج گرفتی !یاد این بیت افتادم:
اومد لب بوم قالی رو تکون داد/قالی گرد نداشت خودشو نشون داد
شما با این حرفها عظمت خودت رو نشون دادی صنوبر!
منتظر نظرات آسمونیت هستم
شاد زی در پناه حق و عظمت نامحدود خدا کاسه ات بزرگوار!